درس خارج اصول استاد حاج سید محمد جواد شبیری
14020919
مقرر: مسعود عطارمنش
موضوع: المقدمة/الوضع /اقسام الوضع
اقسام حروف و ارتباط معنوی هر یک با هیأت تامه و هیأت ناقصه
محصل مطلب تا اینجا این شد که:
معنای حروف، با معنای جملات ناقصه و جملات تامه مرتبط است. به عبارت دیگر، حروف یا همان مفاد هیأت ناقصه را دارند و یا مفاد هیأت تامه را.
حروف جارّه: حروفی همچون حروف جارّه، مفاد هیأت ناقصه را دربردارند.
«هل» استفهام: حروفی همچون «هل» استفهام، مفاد هیأت تامه را دربردارند.
به تعبیر دیگر اینکه میگوییم «هل»، مفاد هیأت تامه را دارد، مبتنی بر آن است که نسبت تامۀ استفهامیه را مستفاد از خود «هل» بدانیم و الا اگر نسبت تامۀ استفهامیه را مستفاد از مجموع جملهای دانستیم که «هل» تنها قسمتی از این مجموعه است، طبیعتاً مجموع جملۀ جدید که «هل» نیز تنها بخشی از آن است بر نسبت تامۀ استفهامیه دلالت میکند.
حرف «إنّ»: حرف «إنّ» نیز از حروفی است که قسمتی از یک جمله بوده و با ضمیمه شدنش به جمله، مجموع جمله را دالّ بر نسبت تامۀ خبریهای میکند که همراه با تأکید است.
حروف مصدرساز: حرف «أنّ» همانند «إنّ» با هیأت تامه در ارتباط نیست. «إنّ» دالّ بر نسبت تصدیقیه است اما «أنّ» دالّ بر نسبت تصدیقیه نیست. حروفی همچون «أنّ» و «أن» جملۀ پس از خود را تأویل به مصدر برده و آن را به مفهوم اِفرادی مبدّل میکنند لذا در ﴿وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ﴾[1] مبتدا و در «یعجبنی أنّ زیداً عالمٌ» فاعل واقع شده است.
پس برخی حروف همچون «أنّ» که جنبۀ مصدرسازی دارند نیز گونۀ دیگری از حروف هستند که باید مدّ نظر قرار گیرند.
حقیقت جملۀ شرطیه
حروف شرطیه: یکی از حروف، «إن» شرطیه است. در تفسیر جملات شرطیه بین اهل منطق و اهل ادب اختلاف وجود دارد.
تفسیر اهل منطق از حقیقت جملۀ شرطیه
اهل منطق، معتقدند ادوات شرط، جملۀ جزاء و جملۀ شرط را به مفرد تبدیل نموده و بین این دو مفرد نسبت برقرار میکند. بنابراین محصّل جملۀ شرطیۀ «إذا کانت الشمس طالعة فالنهار موجود»، «طلوع الشمس، ملازم لوجود النهار» است که بین دو مفهوم اِفرادی «طلوع الشمس» و «وجود النهار» _که در اثر وارد شدن «إن» بر جمله حاصل شدهاند_ ربط برقرار شده است.
تفسیر اهل ادب از حقیقت جملۀ شرطیه
اما اهل ادب، نسبت را در جزاء دانسته و میگویند، جزاء مقیّد به شرط میشود. این در واقع چیزی شبیه مفعولفیه است؛ مثلاً «إذا جاء زید وجب اکرامه» به معنای «وجب الاکرام وقتَ مجیء زید» میباشد که چیزی شبیه مفعولفیه است؛ البته در جایی که معنای مفعولی داشته باشد.
البته بر اساس آنچه در ذهن دارم صحت و سقم مطلبی که به اهل ادب نسبت داده شده نیازمند بررسی است؛ چون در ادبیات یک بحثی وجود دارد مبنی بر اینکه عامل در «إذا» چیست؟ از سیبویه چنین نقل شده است که عامل در «إذا» را، شرط دانسته است نه جزاء؛ اما برخی دیگر عامل در «إذا» را جزاء دانستهاند لذا به نظر میرسد ذهنیّت موجود در بین اهل ادب نیز به یک شکل نیست.
اگر گفتیم عامل در «إذا»، جزاء است مطلبی که به اهل ادب نسبت داده شده، تصحیح میشود؛ ولی اگر گفتیم عامل در «إذا» شرط است، با مطلب نسبت داده شده به اهل ادب چندان سازگاری ندارد.
اساساً باید دید چگونه میتوان عامل در «إذا» را شرط دانست؟! شاید مقصود سیبویه، همان مطلبی است که توسط اهل منطق مطرح شده است یعنی به معنای دقیقش، شرط و جزاء هستند که بر نسبت دلالت میکنند و «إذا» مربوط به این شرط و جزاء به عنوان یک مجموعه است. خلاصه اینکه، مقصود سیبویه قدری ابهام داشته و نیازمند تبیین است هر چند معمول اهل ادب عامل در «إذا» و «متی» و «أنّی» و مانند آن که جنبۀ ظرفی دارند را جزاء دانسته و میگویند خود این حروف به نوعی با شرط جنبۀ اضافی پیدا میکنند؛ بنابراین محصّل جملۀ «إذا جاء زیدٌ، جاء عمروٌ» به این شکل است «جاء عمروٌ وقتَ مجیء زیدٍ».
به عبارت دیگر «إذا» دو شأن دارد؛ «إذا» از یک جهت به ملاحظۀ معنای «وقت» که در آن نهفته است، واجد معنای اسمی است؛ از جهت دیگر واجد معنای حرفی است چون شرط را تأویل به مصدر برده و مضافالیه «إذا» قرار میدهد که محصّلش میشود «وقتَ مجیء زید، جاء عمروٌ».
وجود دو ویژگی در حروف شرط طبق هر دو تفسیر
در هر صورت خواه تفسیر اهل منطق را برگزینیم و خواه تفسیر اهل ادب را، غرض ما تکیه بر این نکته است که حروف شرطیه در مرحلۀ اِسناد تام دخالت دارند و طبق هر دو تفسیر در مرحلۀ اِسناد ناقص نیز دخیل هستند.
بنابر تفسیر اهل منطق، حروف شرط دو ویژگی دارند؛ یک ویژگیشان مربوط به مرحلۀ مدلول تصوری و ویژگی دیگرشان مربوط به مرحلۀ مدلول تصدیقی است. به عبارت دیگر یک ویژگیشان شبیه جملات ناقصه و ویژگی دیگرشان شبیه جملات تامه است.
ویژگی مربوط به مرحلۀ مدلول تصوری آن است که شرط و جزاء را از تامه بودن به ناقصه بودن مبدّل ساخته و اساساً آنها را تأویل به مصدر میبرد؛ یعنی هم شرط و هم جزاء را تأویل به مصدر برده و دو مفهوم ناقص که بینشان نوعی نسبت ناقصه برقرار است را شکل میدهد همچون نسبت ناقصهای که بین مصدر و فاعل آن و سائر متعلقاتش برقرار است.
حال به جای «إذا»، «إن» را به کار میبریم چون «إذا» خودش بحثهای دیگری هم دارد. طبق تفسیر اهل منطق «إن جاء زیدٌ، جاء عمروٌ» به معنای «مجیء زید ملازمٌ لمجیء عمرو» مبدّل میشود. «إن» شرط و جزاء را به مفرد تبدیل میکند؛ مقصود ما از مفرد، جملات ناقص همچون «مجیء زیدٍ» است که یک مفهوم واحد مرکّب محسوب میشود. «إن» شرطیه شرط و جزاء را به دو مفهوم واحد مرکّب تبدیل ساخته و بینشان ارتباط برقرار میکند و این ارتباط در مرحلۀ نسبت تامه است.
بنابراین «إن» هم در مرحلۀ نسبت ناقصه و هم در مرحلۀ نسبت تامه، ایفای نقش میکند چون از یک سو، جملۀ شرط و جزاء را به مفهوم مفرد واحد ِمرکّب تبدیل ساخته که یک نسبت ناقصه است؛ و از سوی دیگر بین دو مفهوم واحدِ مرکَّب یک نسبت تامه برقرار میکند که مربوط به نسبت تامه است؛ خواه نسبت تامه را تماماً مستفاد از «إن» بدانیم و خواه «إن» را تنها جزء الدال بر این نسبت تامه بدانیم به این صورت که هیأت جملۀ شرطیه که «إن» تنها قسمتی از آن است، بر نسبت تامۀ مورد نظر دلالت میکند. اینکه «إن» را تمام الدال یا جزء الدال بدانیم در اصل مطلب دخالتی ندارد ولی شاید مطلب صحیح، مطلب دوم باشد یعنی آنچه دال بر نسبت تامه است مجموع هیأت جملۀ شرطیه است که «إن» تنها بخشی از آن است. سابقاً نیز این نکته را متذکر شدیم که حروف، گاهی تمام العلة و گاهی جزء العلة برای ایجاد نسبت تامه هستند.
تا اینجا وجود دو ویژگی در حروف شرط طبق تفسیر اهل منطق به اثبات رسید. طبق تفسیر اهل ادب نیز همین دو ویژگی در حروف شرط وجود دارند. چون طبق تفسیر اهل ادب، «إن» شرطیه همین کار را با شرط انجام میدهد ولی در مورد جزاء، هیأت جزاء به علاوۀ «إن» نسبت را ایجاد میکند.
نکتهای که قصد داریم بر آن تکیه کنیم و باید مورد توجه قرار گیرد آن است که ممکن است تصوّر شود، هیأت جزاء به تنهایی دالّ بر نسبت تامه است و پس از شکلگیری نسبت تامه، با آمدن ادات شرط، این نسبت تامه مقیّد میشود.
اما این تصویر نادرست است. چنین نیست که هیأت جزاء پس از ایجاد یک نسبت تامه، به شرط مقیّد شود بلکه با آمدن «إن»، هیأت جزاء به علاوۀ «إن» یک هیأت جدید را سامان میدهند و این هیأت جدید یک حکم ناقص را ایجاد میکند.
این بحث را در ادامه تکمیل خواهیم کرد.
ادامۀ بحث از اقسام حروف و ارتباط معنوی هر یک با هیأت تامه و هیأت ناقصه
حروف عطف: برخی حروف، گاهی در هیأت اِفرادی و گاهی در هیأت ترکیبی دخالت دارند.
حروفی همچون «واو» عطف، گاهی دو مفهوم اِفرادی را به یکدیگر عطف میکنند و گاهی در عطف جمله به جمله به کار میروند. عطف جمله به جمله، در واقع نوعی ارتباط در مرحلۀ نسبت است که توضیحش را در ادامه ذکر خواهیم کرد.
«واو» عطف اگر دو مفرد را به یکدیگر مرتبط کند، یک مفهوم جدید ایجاد میکند همچون «زیدٌ و عمروٌ اخوان»؛ در این جمله «زید» و «عمرو» در کنار هم یک مفهوم جدید را شکل میدهند که «اخوان» بر این مفهوم جدید حمل میشود یعنی چنین نیست که «اخوان» بر خود «زید» حمل شود و بر خود «عمرو» نیز حمل شود یعنی نمیخواهیم بگوییم «زیدٌ اخوان» و «عمروٌ اخوان» بلکه مجموع این دو در کنار یکدیگر مبتدا هستند برای «اخوان».
اما مرحلۀ دیگری وجود دارد که در آن «واو»، مشابه نسبتی که در خصوص «زید» ایجاد شده را در مورد «عمرو» نیز ایجاد میکند؛ یعنی پس از تحقق نسبت، مشابه آن را برای «عمرو» اثبات میکند. «جاء زیدٌ و عمروٌ» محصلش «جاء زیدٌ و جاء عمروٌ» است که در آن دو نسبت حکمیه وجود دارد که عبارتند از «جاء زیدٌ» و «جاء عمروٌ». «واو» در حقیقت کاری میکند که گویا فعل «جاء» در تقدیر گرفته شده و نسبت تامهای بین معطوف و فعل مقدّر برقرار است.
«فاء» عطف نیز همچون «واو» عطف است که با دو نسبت حکمیه در ارتباط است و علاوه بر وجود دو نسبت حکمیه، تعاقب این دو نسبت را نیز بیان میکند؛ حال این تعاقب یا از باب ترتیب خارجی است که از تعاقب معطوف و معطوفعلیه در خارج حکایت میکند و یا از باب ترتیب ذکری است.
اما حرف «أو» همانند «واو» و «فاء» نیست. «أو» ایجادگر یک نسبت جدید است مبنی بر اینکه یا نسبت اول تحقق دارد یا نسبت دوم. به عبارت دیگر در موارد کاربست «أو»، با دو نسبت حکمیه روبرو نیستیم بلکه با یک نسبت تردیدی روبرو هستیم بر خلاف «واو» و «فاء» که ایجادگر دو نسبت حکمیه هستند. متکلم با کاربست حرف «أو» در صدد است تا بگوید یا این نسبت محقق است یا آن نسبت که از آن به نسبت وحدانی مردّده تعبیر میکنیم.
حروف استثناء: گونۀ دیگری از حروف همچون ادوات استثناء هستند که گاهی در نسبت ناقصه و گاهی در نسبت تامه ایفای نقش میکنند. ما گاهی «إلّا» را در شکلگیری یک مفهوم اِفرادی به کار میبریم همچون ﴿فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسينَ عاماً﴾[2] که به معنای «هزارسال پنجاه سال کم» میباشد. مفهوم «هزارسال پنجاه سال کم» یپش از اینکه در جمله قرار گیرد واجد یک مفهوم اِفرادی متعیّن است. این شبیه «چهار ربع کم» میباشد که یک مفهوم اِفرادی مرّکب است و میتواند خبر قرار گیرد برای «الوقت» یعنی «الوقتُ چهار ربع کم».
اما گاهی «إلّا»، نه در مفهوم اِفرادی بلکه در مفهوم جمله ایفای نقش میکند. «جاء القوم الّا زیداٌ» از همین قبیل است. ما نمیخواهیم ادعا کنیم در «جاء القوم الا زیداً» استثناء از حکم صورت گرفته است یعنی چنین نیست که نخست حکم را صادر نموده و سپس از آن استثناء کنیم. حکم یک مرحلۀ غیر مستقرّ و تمهیدی دارد که در آن مرحله، استثناء رخ میدهد. ما میخواهیم بگوییم به آمدن قوم حکم میکنیم و به آمدن زید حکم نمیکنیم؛ یعنی قصد داریم این مجموعه را به عنوان یک حکم مرکّب بیان کنیم؛ یعنی حکم مورد نظر در نهایت بر «قوم به استثنای زید» حمل میشود. به عبارت دیگر هر چند در مرحلۀ مفهوم اِفرادی، زید را از قوم استثناء نمیکنیم ولی همزمان با صدور حکم، زید را از حکم استثناء میکنیم نه متأخر از صدور حکم.
خلاصه اینکه استثناء به سه شکل تصویر میشود:
1.استثنای بدون ملاحظۀ حکم همچون ﴿فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسينَ عاماً﴾[3] که استثناء گاه با حروفی همچون «إلّا» و گاهی با جمله رخ میدهد همچون «هزار نفر که پنجاه نفر کم بشود». در مورد زیاد نمودن نیز همین دو حالت وجود دارد یعنی گاهی میگوییم «صد و ده» ولی گاهی میگوییم «صد، ده تا بالا»؛ خداوند متعال در قرآن کریم در مورد اصحاب کهف ﴿وَ لَبِثُوا في كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعا﴾[4] تعبیر نموده است که در آن مجموعۀ «سیصد سال نه سال بالا» مدّت زمان مکث اصحاب کهف در غار بوده است.
2. استثنای همرتبه با صدور حکم: ما گاهی یک حکم استثناء شده یعنی حکمی که استثناء نیز همراهش هست را صادر میکنیم. حکم گاهی نسبت به تمام افراد محکومعلیه صادر میشود و گاهی نسبت به بعضی از افراد محکومعلیه صادر میشود. برخی از استثنائات از همین قبیل هستند یعنی هر چند محکومعلیه را تصور میکنیم اما در مرحلۀ صدور حکم، حکم را برای تمام افراد محکومعلیه صادر نمیکنیم بلکه آن را به قسمتی از محکومعلیه نسبت میدهیم.
3. (استثنای متأخر از صدور حکم).
ادامۀ بحث از حقیقت جملۀ شرطیه
به نظر میرسد ادوات شرط نیز طبق تفسیر اهل ادب مفادشان به همین شکل است. طبق تفسیر اهل منطق مسأله روشن است. اما طبق تفسیر اهل ادب نیز چنین نیست که نخست عملیات ذهنی اصدار نسبت تامه در ذهن شکل بگیرد و سپس مقیّد شود؛ واقع امر آن است که در ذهن انسان از همان ابتداء میتواند یک نسبت مطلق شکل بگیرد و میتواند یک نسبت مقیّد شکل بگیرد؛ ادوات شرط دالّ بر نسبتی هستند که در ذهن انسان از همان ابتداء به شکل مقیّد شکل گرفته است.
تقییدپذیری جملۀ شرطیه
در بحث تقیید جملۀ شرطیه نکتهای وجود دارد که مورد استفاده قرار گرفته است مبنی بر اینکه اگر مفاد جملۀ شرطیه، _طبق تفسیر اهل ادب نه تفسیر اهل منطق_ تقیید الجزاء باشد، چنانچه جزاء از قبیل معنای حرفی باشد چگونه میتواند مقیّد شود؟ این بحث در مبحث واجب مشروط مطرح شده است.
سابقاً این نکته را متذکر شدیم که تقییدناپذیری معنای حرفی یا به دلیل جزئی بودن آن و یا به دلیل آلی بودن آن است.
آلی بودن معنای حروف
برای اینکه روشن شود آیا آلی بودن معنای حروف مانع تقیید آن میشود یا نمیشود، مناسب است نخست مقصود از آلی بودن را روشن کنیم. اینکه میگوییم هیأت جملات تامه _که دال بر اِسناد تام هستند_ معنای آلی دارند، به چه معنا است؟
در مورد جملات ناقصه آلیّت به دو شکل قابل تصویر است:
1.ربطی که در جملات ناقصه ایجاد میشود، در طرفین مندکّ شده و خود ربط دیگر دیده نمیشود؛ به عبارت دیگر در جملات ناقصه، سه جزء نداریم بلکه دو جزء بههمپیوسته داریم چون اگر سه جزء میداشتیم لازم بود بین این اجزاء نیز به نحوی ارتباط برقرار کنیم. بنابراین مقصود از آلی بودن معنای حروف، آن است که وجود ربط، در ضمن وجود طرفین است. به تعبیر دیگر وقتی دو مفهوم با هم ترکیب میشوند در عالم ترکیب، یک مفهوم واحد دو جزئی ایجاد میشود یعنی اولاً یک مفهوم واحد است نه دو مفهوم از هم گسیخته؛ ثانیاً این مفهوم واحد، از دو جزء ترکیب شده است؛ و خاصیت ربط همانند خاصیت طرفین نیست چون هر یک از طرفین هویّتشان را در کلّ حفظ میکنند و خودشان ملحوظ هستند ولی ربط چنین هویّت ملحوظی ندارد.
2.معنای دیگر آلی بودن آن است که هیئات در طرفین معنا داشته باشند. مثلاً محقق خوئی[5] فرمودند نسبت ناقصۀ اضافیة دالّ بر تحصیص است. تحصیص معنایی است که در مضاف تقرّر دارد. مثلاً «بابُ مدرسةٍ» منشأ تضییق «باب» میشود چون «باب» پیش از اضافه، صلاحیت انطباق بر تمام درها را دارا بود اما پس از تحقق نسبت اضافیة، به یک «باب» خاص مضیّق میشود. پس در اثر هیأت اضافه، یک نوع تضیّق در دایرۀ صدق «باب» ایجاد میشود. .حروف جارّه نیز ربط ناقص ایجاد میکنند؛ مثلاً در «السیر من الکوفة» یک نوع ربط بین «السیر« و «الکوفة» ایجاد میشود اما با این افزوده که یک نوع ابتدائیت را نیز در «کوفة» اشراب میکند. پس حروف یک رنگی به طرفین _خواه طرف اول و خواه طرف دوم_، میدهند که مقصود از آلی بودن نیز همین رنگ دادن به طرفین است. این رنگدهی میتواند از سنخ تحصیص، یا اشراب مفهوم ابتدائیت و یا … باشد.
هیچ یک از این دو معنا در نسبت تامه معنا ندارد چون در نسبت تامه چنین نیست که دو مفهوم را با یکدیگر ترکیب نموده و مفهوم واحد مرکّب بسازیم تا بخواهیم بگوییم نقش حروف در ایجاد این مفهوم واحد مرکّب همانند نقش طرفین نیست.
در علم شیمی اصطلاحی دارند به نام کاتالیزر. برخی موادّ هستند که منشأ تحقق یک ترکیب شیمیایی میشوند یا آن به سرعت میدهند ولی خودشان در نتیجه ظاهر نمیشوند. حروف نیز شبیه کاتالیزرها هستند که شتابدهنده و یا حتی ایجادکننده هستند.
حروف در نِسَب ناقصه چنین نقشی دارند؛ البته حروف خودشان در نتیجه ظاهر میشوند ولی حضورشان اندکاکی بوده و با حضور طرفین فرق دارد.
اما نسبت تامه به این شکل نیست. چنین نسبت که مبتدا و خبر با یکدیگر ترکیب شوند و یک مفهوم جدید را بسازند. همچنین پس از تحقق نسبت، تغییری در مفهوم مبتدا و خبر ایجاد نمیشود و به همان شکلی که بودند باقی میمانند هر چند در طول نسبت، یک عنوان عَرَضی به نام «مُسنَد» و «مُسنَدالیه» به آنها اطلاق میشود ولی این یک مطلب دیگر است.
با عنایت به نکات ذکر شده در صدد بیان این نکته هستیم که ربط ناقص و ربط تام، دو گونۀ مختلفالنوع و نامسانخ از ربط هستند؛ یعنی چنین نیست که تنها تفاوتشان در تمام و نقصان باشد. به عبارت دیگر چنین نیست که هر دوشان یک گونه از ربط باشند با این تفاوت که این ربط در یکی کم و در دیگری زیادتر است. محقق خوئی[6] نیز به درستی به این مطلب اشاره نمودهاند که نسبت چیزی نیست که تمام و نقصان داشته باشد بلکه امرش دائر بین وجود و عدم است و به همین دلیل ایشان ربط تام را از مقولۀ نِسَب خارج نموده و به نحو دیگری تحلیل میکنند که البته تحلیلهای بعدی ایشان نادرست است ولی فعلاً به صحت و سقم تحلیلهای ایشان کاری نداریم. اما اصل این تفکّر که جملۀ تامه و ناقصه اساساً دو گونۀ مختلفالنوع و نامسانخ از ربط هستند کاملاً درست است.
به همین جهت آلی بودن به آن معنایی که در جملات ناقصه تصویر میشود در جملات تامه برای ما قابل تصویر نیست. اگر آلی بودن را به معنای آن بدانیم که در طرفین معنا داشته باشد در مورد جملات تامه اصلاً درست نیست؛ چون نسبت موجود در جملات تامه، در طرفین نیست بلکه خودش یک فعلی از افعال است. حتی در جملات ناقصه نیز، معنای اصلی نسبت، فعلی از افعال محسوب میشود.
ما سابقاً به این نکته اشاره میکردیم که تفاوت ماهوی بین معنای اسمی و معنای ربطی _که حروف نیز از قبیل معنای ربطی هستند_ در همین نکته است که معانی ربطی دالّ بر فعلی از افعال هستند.
ما یک فعل ربطی در ربط ناقص داریم و یک فعل ربطی در ربط تام داریم. این فعل ربطی در ذهن متکلم شکل گرفته و با استفاده از حروف و هیئات تامه و ناقصه، مشابه این فعل ربطی در ذهن مخاطب نیز شکل میگیرد. اساساً معنای ربطی از سنخ فعل است نه از سنخ تصاویر ذهنیۀ اخطاریة.
درک وجدانی محقق نائینی[7] مبنی بر اینکه هویّت حروف با هویّت اسماء متفاوت است سبب شده است ایشان معانی را به دو گونۀ ایجادی و اخطاری تقسیم کنند. ما نیز این تفاوت ماهوی را با این تعبیر بیان میکردیم که «الموجود فی الذهن: إمّا تصور نفسانی و إمّا فعل نفسانی»؛ این فعل نفسانی میتواند ربط ناقص یا ربط تام باشد. در ربط ناقص یکی از دو معنایی که برای آلیّت ذکر شد، قابل تصویر است اما هیچ یک از این دو معنا در ربط تام قابل تصویر نیست لذا این دو فعل ذهنی، هویّتشان متفاوت است هر چند هر دوشان در جامع رابط بودن، مشترک هستند اما سنخ رابطیّت این دو متفاوت است.
این ربط یک فعل نفسانی است و اینکه تصور شود خود متکلم به هنگام اصدار این فعل، به آن توجه ندارد، نادرست است. متکلم هم به هنگام ایجاد ربط تام و هم به هنگام ایجاد ربط ناقص به فعل نفسانی خود توجه دارد. البته مقصود از توجه داشتن، آن نیست که یک تصویری از اینها در ذهنش پدید میآید. مرحوم شهید صدر تعبیری دارند قریب به این مضمون که ذهن انسان به هنگام توجه به یک تصویر برای ایجاد ارتباط با آن تصویر، لازم نیست همیشه توجه تفصیلی به آن داشته و یک تصویری از آن در ذهنش ایجاد شود. صور ذهنیهای که انسان نسبت به آنها علم حضوری دارد مورد توجه انسان هستند. افعال نفسانی نیز به همین شکل هستند یعنی مورد توجه هستند بدون اینکه لازم باشد تصویری از آنها در ذهن شکل بگیرد.
البته در اینجا نکتهای وجود دارد مبنی بر اینکه چون این افعال نفسانی، افعال اختیاری هستند و افعال اختیاری مسبوق به یک سری مقدّمات هستند، به همین جهت تصور این افعال نفسانی قبلاً در ذهن شکل میگیرد. متکلم در مقام ایجاد ربط بین «زید» و «قائم» که یک فعل اختیاری محسوب میشود، نخست این فعل اختیاری را تصور نموده و سپس آن را ایجاد میکند، خواه ربط تام باشد و خواه ناقص. بنابراین پیش از ایجاد ربط، این عملیات ذهنی در ذهن تصویر میشود چون هدف متکلم ایجاد این عملیات ذهنی است و هر آنچه ذیل اهداف قرار گیرد پیش از فعل میبایست تصور شود.
این بحث نکتهای دارد که در جلسۀ آینده آن را دنبال خواهیم کرد.
به نظر میرسد این بحثها و راه حلهای مفصلی که در اینجا مطرح شده، تماماً مبتنی بر این مقدّمه است که معنای هیأت را معنای آلی بدانیم؛ اما با عنایت به آنچه گذشت روشن شد معنای هیأت اساساً آلی نبوده در نتیجه این اشکال، یک اشکال جدّی نمیباشد و نیازی نیست به صحت و سقم راه حلهایی که توسط مرحوم شهید صدر[8] در اینجا مطرح شده بپردازیم.
شایان ذکر است که تمام این بحثها مربوط به اِسناد، به معنای عام آن است. اما انشائیات به معنای عام آن که شامل استفهام، طلب، و … میشود یک بحث خاص دیگر میطلبد. بحث کنونی رو به پایان است؛ پس از اتمام این بحث، به تفاوت بین اخبار و انشاء خواهیم پرداخت. در بحث فرق بین اخبار و انشاء به حرف بما هو حرف کاری نداریم بلکه به نکاتی که در خصوص خود انشاء است، نظر داریم.
[1] البقرة : 184
[2] العنکبوت: 14
[3] العنکبوت: 14
[4] الكهف : 25
[5] مصباح الأصول ( مباحث الفاظ – مكتبة الداوري )، ج1، ص: 74
[6] ر. ک: بحوث في علم الأصول، ج1، ص: 268
[7] أجود التقريرات، ج1، ص: 18
[8] بحوث في علم الأصول، ج1، ص: 352